دفتر شعر
گفتم که مرا از گذر خویش برانی
داد دل دیوانه ات از من بستانی
گفتم که نهی پای به روی دل پاکم
انگار نیم عشق تو چون مشته خاکم
آرام شود آن دل عاشق و صبورت
خاموش شود شعله نخوت و غرورت
زافتاده عشق خویشتن کام بگیری
زآزار دلم بس کنی آرام بگیری
در خواب روی بخواب شیرین
یادی نکنی ز عشق دیرین
عشقی که نمانده زو فقط خاطره ای
در کهنه کتاب شاعر و شاعره ای
29بهمن 94کلانمحله
منظومه سلمان
***********
ای دل بیا
گفتی برو از شهر من
نامه مده وز بهر من
حال مرا خواهم ندانی
دیگر مگیر از من نشانی
*
با نرگس جادوی خود کردی شکارم
گویی که من کاری دگر با تو ندارم
من میروم اما نمی آید دلم
گوید نمی گردم جدا از منزلم
*
ای دل بیا با من بیا
بیگانه شد این آشنا
بگذشت چو باد این آشنایی
زود آمد هنگام جدایی
*
با من بیا دشت جنون
تا پای کوه بیستون
بینی تو در این کوه و صحرا
خونین جگر بشکسته دلها
ای طفل دل بس کن بهانه
فریاد از این جور زمانه
*
ای دل بیا با من بیا
بیگانه شد این آشنا
بگذشت چو باد این آشنایی
زود آمد هنگام جدایی
زود آمد هنگام جدایی
*
با من بیا دشت جنون
تا پای کوه بیستون
بینی تو در این کوه و صحرا
خونین جگر بشکسته دلها
ای طفل دل بس کن بهانه
فریاد از این جور زمانه
94/09/21ساعت 6 صبح
منظومه سلمان
**************
خیال یار
ماهتابی در دل آن نیمه شب تابید و رفت
وان دل زار مرا بار دگر قاپید و رفت
بارها کردم نظر زان روزن باریک دل
ابر گشت و سر به طاق آسمان سایید و رفت
طره گیسو پریشان کرده روی شانه اش
پیچک قطران که بر بالای گل بالید ورفت
شور و شوقی زنده کرد او در وجود مرده ام
شایدم یکبار دیگر او مرا زایید و رفت
گونه هایم را که با دستش نوازش کرده بود
دستهای مهربانش را به هم مالید و رفت
بر سر راهش نشستم تا ببینم روی ماه دلبرم
همچو باران بهاری بر سرم بارید و رفت
ساقی ام شد ساغری گلگون به دست
روی ماه خود به ساغر دید و رفت
گفتمش شهلای مست خویش را دیدی به جام
از بلندای غرورش نکته ای نشنید و رفت
خواستم تا با کمند گیسویش بالا روم
گیسوان چون کمندش را بهم تابید و رفت
قصه ها از عشق او گفتند شبهای دراز
آن که یک شب در خیال یار خود خوابید و رفت
با خیالش کاخ زیبایی بنا شد در دلم
کاخ زیبای دلم را او ز هم پاشید و رفت
ماه می جستم به سقف آسمان هفت رنگ
بدر گشت و تا فلق پایید و رفت
قصد یغمای دلم کرد و چو دید
این وفاداری و دلتنگی ز من ، نالید و رفت
12/ 01/ 95منظومه سلمان انزلی
شوخ چشمان
کتاب عاشقی می دیله مینی بازه بازه
عجب اَ قصه پر طول و درازه
خجالت از چی داری ، که نایی تو
تو که شیرینِ خنده تی جهازه
(کتاب عاشقی در دل من بازه بازه
که قصه ای است بس طولانی
از چی خجالت میکشی که نمیای پیشم
تو که جهازی مثل خنده های شیرینت داری)
****************
ایته چن وقته که پیدا نیی تو
نانم حوری ، پریزادی کیی تو
وراگیری رقیبه روزه روشن
سیاچومان مره چر نیدینی تو؟
(مدتی است که پیدا نیستی
نمیدانم که حوری یا پری هستی که هستی
روز روشن همپای رقیب میگردی
چشمون سیاه چرا مرا نمی بینی؟)
****************
بیدیم خوری ننام چون با صفایی
می آشفته دیله تو سر پنایی
به هر سو دوانم اسبه خیاله
بازم اَیه تی ور از بی جیگایی
(دیدمت اما خودم را دلداری دادم چون باصفایی
سرپناه دل آشفته من هستی
اسب خیالم را به هر طرف که می دوانم
باز هم بسوی تو می آید چون جای دیگری ندارد)
*****************
نشینی اسبه سر می پوشته سر ماه مانستان
فرانیم کوهو دشته روزوشب باده مانستان
واگردم فیندرم تی روی ماهه
اَیم بیرون جه دنیایه خیال خوابه مانستان
( مثل ماه پشت سرم روی اسب می نشینی
مثل باد کوه و دشت را می پیماییم
برمیگردم تا پشت سرم روی ماهت را ببینم
ناگهان از دنیای خیال بیرون می آیم مثل خواب )
****************
بیه تا که دواریم از اَ سامان
تو می دست بگیر مرم تی دامان
بشیم از ادم و عالم دورابیم
بیه دی ناز نکن می شوخ چشمان
( بیا تا که از این شهر و ولایت برویم
تو دستم رابگیر و من هم دامنت را
برویم و از همه آشنایان دور شویم
بیا ناز نکن شوخ چشمان من )
ترجمه 14 فروردین 95 شعر 1393
ببخشم
دل تنگت گر از آن خاطره رنجید ببخش
خنده گر بر لب شیرین تو خشکید ببخش
دیدن نرگس غماز تو هوش از سر آدم ببرد
دیگ عشق تو اگر باز بجوشید ببخش
گنه دیده و دل بود که دستم
سیب نارس ز گلستان شما چید ببخش
من از آن عارض ماه تو خجالت دارم
چشم زیبا اگر آن لحظه ترا دید ببخش
عطر گیسوی ترا هدیه گرفتم ز نسیم
گل یاد تو اگر باز برویید ببخش
نکته ها داشته ام با تو ز ایام شباب
دل من گر ز همه چشم نپوشید ببخش
گفتم آن خاطره ها مایه خوشحالی تست
گل شادی به دلت گر که نرویید ببخش
باد هم چنگ به گیسوی سیاهت می زد
ژاله گر روی تو بوسید ببخش
تو گل رازقی باغ دل من بودی
دست غارتگر باد ار که تو را چید ببخش
بار دیگر که ترا دیدم و باز
آتش عشق جوانیم خروشید ببخش
بندر انزلی25/10/1394 ساعت منظومه سلمان 12.28
بیخبری
تو چه دانی که چه آرد به سرم بیخبری
قهر کردی تو زمن ، شایدهم اندر سفری
روی ماه تو پس ابر دل آزار شده
در سپهر دل من ماهی و قرص قمری
پلک بر هم نزنم شب همه شب
تا نشان تو بپرسم ز نسیم سحری
دوست دارم که بیایم به سراپرده تو
یا بدنبال تو گر گردش و کوه و کمری
گفته ای آه که پروا کن از این گستاخی
چه کنم عشق تو کردست چنین پرده دری
گر عروسان جهان را همه یکجا آرند
این تو هستی که برایم ز همه خوبتری
دلخوشم تا که خبردار ز حالت گردم
تو چه بیرحم که دلخوش شده ای با دگری
بندر انزلی94/12/20 ساعت 21.30 منظومه سلمان
چه معنا دارد؟
عشقی که نهان است چه معنا دارد؟
انگشت نمای مردمان است چه معنا دارد؟
از چشم و دل ِمستِ می عشق،شرر می بارد
چون ساکت و خاموش زبان است چه معنا دارد؟
شیرین که اسیر دام خسرو گردد
فرهاد اگر ورد زبان است چه معنا دارد؟
دنیا که برای کامرانی دل است
وقتی که بکام دیگران است چه معنا دارد؟
باغ دل ما گرچه گلستان خوشی است
گر بی تو بگویند جنان است چه معنا دارد؟
افسوس به صیدی که شکار دل ما بود
امروز که خوراک سگان است چه معنا دارد؟
ما ساده دل انگار کسی هیچ ازین قصه نداند
وقتی همه جا نقل دهان است چه معنا دارد؟
جمعه 94/12/28 ساعت 11.5