پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که دردل بنهفتم ، بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که در افتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافــــه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشتهی دل زنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دُرد کشان هر که در افتـــــــاد بر افتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نیفتد
با طینت اصلی چه کند ، بد گـــــــهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون بسر افتاد
مولانا .مثنوی
بشنو الفاظ حکیم پردهای
سر همانجا نه که باده خوردهای
چونک از میخانه مستی
ضال شد
تسخر و بازیچهٔ اطفال شد
میفتد او سو به سو بر
هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
او چنین و کودکان اندر
پیش
بیخبر از مستی و ذوق میش
خلق اطفالند جز مست
خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
آن یِکی آمَد دَرِ
یاری بِزَد
گُفت یارش: "کیستی اِی مُعتَمَد؟"
گفت:
"((مــَـن))" گفتش: "بُرو هنگام نیست
بَر چنین خوانی مَقامِ خام نیست "
خام را جُز آتَشِ هِجر
و فِراق
کی پَزد؟ کی وارَهانَد از نِفاق؟
رَفت آن مِسکین و سالی
در سَفَر
در فِراقِ دوست، سوزید از شَرَر
پُخته گَشت آن سوخته،
پَس بازگَشت
باز گِردِ خانه یِ هَمباز گَشت
حَلقه زَد بر دَر به
صد تَرس و اَدَب
تا بِنَجهَد بیاَدَب لَفظی زِ لَب
بانگ زَد یارَش که
:"بَر در کیست آن؟"
گفت: "((بَر دَر هَم تویی، اِی دِلسِتان))"
گفت: "اکنون چون
مَنی، اِی من دَر آ
نیست گُنجایی، دو مَن را دَر سَرا"
مولانا
باخود کج و با ما کج و با خلق خدا کج
آخر قدمی راست بنه ای همه جا کج
***********
برنمی آید دوکار از این دو مرد
مردی از نامرد و نامردی ز مرد
مرا غرض ز نماز
آن بوَد که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم
وگرنه این چه نمازی بوَد که من
با تو
نشسته روی به محراب و دل به
بازارم؟
حضرت مولانا