آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

گیسوی پریشان


گیسوی پریشان


 مره     باور      نایه   اَ    زندگانی 

 )باورم نمی آید در این زندگانی)


چه  زود  بوگذشت   دوران   جوانی

(  چه زودگذشت  دوران جوانی)


امان   از   گردش   دور  و   زمانه 

( امان از گردش این دور و زمانه)


فینی  برفه  می  سر  دانه  به  دانه 

(دانه های برف"موهای سفید" روی سرم را ببین)


چی وابوس او نشاط و شور ومستی 

(اون نشاط و شور و مستی  کجا رفت)


او تلخی ،  شیرینی ،  بالا  و  پستی    

(تلخی ها و شیرینی ها و پستی و بلندیها)


به      دور      باصفای    نوجوانی 

   (در آن دوران باصفای نوجوانی)


که نه   در   فکر   سودی   و زیانی 

   ( که در فکر سود و زیان هیچ چیز نیستی)


ایته مویه پریشانه دینی زود عاشقاَبی  

(به محض دیدن موهای پریشان دختری عاشق میشوی)


ایته چشمه غزلخوانه، تو ازخود بیخوداَبی 

(یا دیدن چشمان غزلخوان دختری ترا ازخود بیخود میکند)


چه   زیبا   بو   او   عهدِ    سادگی یان  

 ( سادگی های آن دوران چقدر زیبا بود)


یه    دنیا     عاشقی   ،   دلدادگی یان  

   (با یک دنیا عاشقی و دلدادگی)


الان  اَ  روزگار از کرده  ناکرده  پشیمان  

( حالا در این روزگار پشیمان از کارهای کرده و ناکرده)


امان از او غزلخوان چشم وگیسوی پریشان

 (مانده  درحسرت  چشمهای غزلخوان و گیسوان پریشان)

سلمان   20/04/1394 

http://blousky.blogsky.com

گنجور حافظ (غزل 373)

گنجور حافظ (غزل 373)


خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم


شطح و طامات به بازار خرافات بریم


سوی رندان قلندر به ره آورد سفر


دلق بسطامی و سجاده طامات بریم


تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند


چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم


با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم


همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم


کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم


علم عشق تو بر بام سماوات بریم


خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا


همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم


ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد


از گلستانش به زندان مکافات بریم


شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش


گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم


قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند


بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم


فتنه می‌بارداز این سقف مقرنس برخیز


تا به میخانه پناه از همه آفات بریم


در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی


ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم


حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز


حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم


شعر زیبایی از سعدی

بخت آیینه

 

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری


خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

به  چه  ماننده   کنم  در همه آفاق تو را

کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده   بر کار همه  پرده نشینان بدری

عذر  سعدی  ننهد هر که تو را نشناسد

حال   دیوانه   نداند که ندیدست پری