تو چشم شوخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
دل او را تو لرزیدن میاموز
تو ظالم را مده رخصت به تاویل
ستیزش را ستیزیدن میاموز
تو گل می ریز بر فرق عروسان
ز گل چینان تو گل چیدن میاموز
چو عاشق دید اندر روی معشوق
تو او را بیش لغزیدن میاموز
چو دیدی آفتاب شمس تبریز
چو رعد ای دل خروشیدن میاموز.
مولانا(ای دل مسکین تو چرا غافلی از گنج خویش)
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای