آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

تو چشم شوخ را دیدن میاموز

تو چشم شوخ را دیدن میاموز

فلک را راست گردیدن میاموز

 تو بگشا چشم تا مهتاب بینی

 تو مه را نور بخشیدن میاموز

تو عقل خویش را از می نگهدار

 تو می را عقل دزدیدن میاموز

دل مظلوم را ایمن کن از ترس

دل او را تو لرزیدن میاموز

 تو ظالم را مده رخصت به تاویل

ستیزش را ستیزیدن میاموز

تو گل می ریز بر فرق عروسان

ز گل چینان تو گل چیدن میاموز

 چو عاشق دید اندر روی معشوق

 تو او را بیش  لغزیدن  میاموز

 چو  دیدی آفتاب  شمس  تبریز

 چو رعد ای دل خروشیدن میاموز.

 مولانا 

گنج وجود


(ای دل مسکین تو چرا غافلی از گنج خویش)


پیر تهی کیسه بی خانه ای

داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که د ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غم و رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه دلی را به دلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن

                         رهی معیری