آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

بی قرار توام

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

از فاضل نظری

من همچنان همانم ودنیا عوض شدست


آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست

یوسف عوض شده ست ، زلیخا عوض شده ست

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست

خوکن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل ودریا عوض شده ست

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده اما عوض شده ست

حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

من همچنان همانم ودنیا عوض شدست

از : فاضل نظری

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم


دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی

هم باغ سبک سایه فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم

در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی

فاضل نظری

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 


از باغ  می برند  چراغانیت  کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

فاضل نظری