آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

باز باران

       بــاز بــــــاران

باز باران,

با ترانه,

با گهرهای فراوان

می خورد بر بامِ خانه

*

من به پشتِ شیشهْ تنها

ایستاده:

در گذرها رودها راه اوفتاده.

*

شاد و خرّم

یک دو سه گنجشکِ پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

*

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

*

یادم آرد روزِ باران

گردشِ یک روز دیرین

خوب و شیرین

تویِ جنگل های گــــیلان:

*

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرّم

نرم و نازک

چست و چابک

*

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

*

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دلِ من روزِ روشن.

*

بوی جنگل, تازه و تر

همچو می, مستی دهنده

بر درختان می زدی پَر

هر کجا زیبا پرنده.

*

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چترِ نیلوفر, درخشان

آفتابی.

*

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دَم به دَم در شور و غوغا.

*

رودخانه,

با دو صد زیباْ ترانه

زیرِ پاهای درختان

چرخ می زد... چرخ می زد همچو مستان.

*

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

تویِ آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی.

*

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو آهو,

می پریدم از سرِ جو,

دور می گشتم ز خانه.

*

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهرِ چاه و بهرِ خاله

می شکستم کَـردِه خاله (1)

*

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشکِ سرخ و مشکی

*

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لبِ بادِ وزنده

رازهایِ زندگانی.

*

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش, بود زیبا

شاد بودم,

می سرودم:

*

" روز! ای روزِ دلارا!

داده ات خورشیدِ رخشان

این چنین رخسارِ زیبا,

ورنه بودی زشت و بی جان!

*

این درختان

با همه سبزیّ و خوبی

گو, چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهرِ رخشان!

*

روز! ای روز دلارا!

گر دلارایی ست از خورشید باشد.

ای درختِ سبز و زیبا!

هر چه زیبایی ست از خورشید باشد..."

*

اندک اندک, رفته رفته, ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره

بسته شد رخسارهء خورشیدِ رخشان

ریخت باران, ریخت باران.

*

جنگل از بادِ گریزان

چرخ ها می زد چو دریا.

دانه های گردِ باران

پهن می گشتند هر جا.

*

برق چون شمشیرِ بـرّان

پاره می کرد ابرها را

تندرِ دیوانه غـرّان

مشت می زد ابرها را.

*

رویِ برکه, مرغِ آبی

از میانه, از کناره,

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

*

گیسویِ سیمینِ مِـه را

شانه می زد دستِ باران,

بادها با فوتِ خوانا

می نمودندش پریشان.

*

سبزه در زیرِ درختان

رفته رفته گشت دریا

تویِ این دریایِ جوشان

جنگلِ وارونه پیدا.

*

بس دلارا بود جنگل!

به! چه زیبا بود جنگل!

بس ترانه, بس فسانه,

بس فسانه, بس ترانه

*

بس گوارا بود باران!

به! چه زیبا بود باران!

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهایِ جاودانی, پندهایِ آسمانی:

*

" بشنو از من, کودکِ من!

پیشِ چشمِ مردِ فردا

زندگانی – خواه تیره, خواه روشن –

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا! "