بی تو
تازه عادت کرده بودم بی تو آرامش بگیرم
نغمه ای نجوا کنم در دل که آسایش بگیرم
خلوتی رفته ز تنهایی خود کامی بگیرم
ساغری ریزم برای خویش و آرامی بگیرم
حافظی بگشوده در دستم پس از سالی بگیرم
بلکه با دیوان او بهر دلم فالی بگیرم
فالهایی از پیاله از لب جام و دل ساغر بگیرم
عاشقی را بار دیگر با غزل از سر بگیرم
در کف دستی صراحی از می گلگون بگیرم
آنقدر مستی کنم تا حالت مجنون بگیرم
پس چرا باز آمدی تا غم بگیرم
موقع فرقت دوباره باز هم ماتم بگیرم
ساغر از دستم گرفتی تا ترا در بر بگیرم
بوسه از ساغر نگیرم از لب دیگر بگیرم
تازه عادت کرده بودم بی تو آرامش بگیرم
نغمه ای نجوا کنم در دل که آسایش بگیرم
26/3/95 انزلی
گوله انار
می یار مر قول بدا امسال بهاره
ز بس دیراووته باغون سبزه زاره
" یارم قول داد که بهار امسال
کنار درخت انار منتظر من است
سیزده بدر که تمام شد من آنجا بودم
بس که دیر کرد باغها سبزه زار شدند"
*
" درخت انار باغ ما گل کرد
درخت پرتقال هم پیراهن سبزش را پوشید
من سرگردان در باغ مانده ام
شاید یار نازدانه ام فراموشم کرده "
*
ماقول خوری بوگوت بازم دوباره
اناردار کنار امی قراره
آبه اووسر بداشت مرْ پورده هَکشی
خدا با بیوفایان دله رحمی بیاره
" ( ماقول یه اصطلاحه )خودش میگفت که بار دیگر
قرار ما کنار درخت انار باشد
مرا آنطرف روخانه نگهداشت و پل را کشید
خدا باید دل بیوفایان را به رحم بیاره"
*
نودونم کوی هیسا یا در چی کاره
مگر عاشق تر از مو دِ کِیْ داره
خودش مر گوت عزیز طالقانی
خداوندا نگهداری بکن تو می نگاره
نمیدانم کجا و مشغول چه کاریست"
مگر کسی عاشق تر از من هم دارد
خودش به من میگفت که تو عزیز طالقانی
خدایا تو از نگار من نگهداری کن "
95/3/24 انزلی
1-منظور از کشیدن پل= قدیما یه درخت رو میبریدن میذاشتن روی رودخونه تا مردم رفت و آمد کنن و اگر از یک طرف پل رو می کشیدن
طرف دیگر مردم مستأصل می ماندند وا ین ضرب المثل در محاورات عمومی اشاره به کمال نامردی طرف مقابل دارد
2- اشاره به قصه شیرین عزیز و نگار دارد که محل وقوع آن در طالقان و الموت بوده است.
جوانی
پر و بال جوانی ریخت امروز
چه مانده جز دلی خونین و پر سوز
دلی پر حسرت از یاد جوانی
زمانی را که تو باید زمن بهتر بدانی
بهار عمر ما هم زود طی شد
سفیدی های سر گوید که دی شد
تو خوب این نکته را باید بدانی
ز ما بگذشت هوسهای جوانی
از آن دوران بگوییم و بخندیم
ره غصه به دلها را ببندیم
بندر انزلی94/10/7 ساعت 17.00
منظومه سلمان
فریبا
دیگر چرا باید که تا آگه شوی از حال من
با دیگرانت سرخوشی هرگز نگردی مال من
دیگر نپرس حالی تو از من
بگذشتم از تو ، بِگذر تو از من
دیگر نشان از من مگیر
در چاه دل افتادم ار دستم مگیر
دیگر نیا پیشم برو ای بیوفا
تا زنده ام دیگر نمی خواهم ترا
رَستم من از آن تاروپود ریسمانت
میترسم از دام و کمند گیسوانت
با نرگس شهلا مکن افسون مرا
با خنجر ابرو مکن دلخون مرا
بگذار تا از آشیانت پر بگیرم
آزادگی را با دلم از سر بگیرم
سرگشته بر بامت پریدم
دامت ندیدم دانه دیدم
آسان دلی دادم که مشکل پس گرفتم
از خانه پوشالی عشق تو رفتم
رفتم که تا با خویش تنهایت کنم
همچون دلم مانوس غمهایت کنم
دامت فریبا از هم گسستم
ای بیوفا دادی ز دستم
15/2/1395 منظومه سلمان بندر انزلی
اسیر
تو که گفتی مرا دل و جانی
قدر وصل دوباره میدانی
من که آمدم تو چرا
نکنی نگهی ز وفا
چو قناری به کنج یک قفسی
نکند که اسیر دست کسی
دیگر مخوان از درد و الم
خونین مکن دیگر دلم
دل چون شیشه مرا شکسته ای
جانم به جانت بسته ای
ز دیدنت محزونم
ز نوایت دلخونم
18/09/94
منظومه سلمان
آینه شکسته
ره شادی به سینه مرا تو بسته ای
دل چون آیینه مرا شکسته ای
گلایه دارم از تو من
تو می کنی گله ز من
چونکه به تو نگا کنم
همش خدا خدا کنم
تو میکنی جفا به من
برای تو دعا کنم
دامن خود ز دست من کشیده ای
مگر به جز خنده ز من چه دیده ای
گلایه دارم از تو من
تو می کنی گله ز من
آذر 94
ساده دل
رفته ام از یادش و رفته ز یادم
همچو گیسوی سیاه او اسیر دست بادم
با دل دیوانه گفتم زو جدا شو
کو خریدارت نمیگردد بیا و یار ما شو
دیگر ازعشقت نگو یار تو میگردد عدو
دردی در دل داری ار با ما بگو
یار اگر گشته خریدار رقیب
التماسم از خدا باشد شکیب
رفته ام جز رفتنم راهی ندارم
ساده دل بودم که او کرده شکارم
30/10/94 رودسر کلانمحله منظومه سلمان
دفتر شعر
گفتم که مرا از گذر خویش برانی
داد دل دیوانه ات از من بستانی
گفتم که نهی پای به روی دل پاکم
انگار نیم عشق تو چون مشته خاکم
آرام شود آن دل عاشق و صبورت
خاموش شود شعله نخوت و غرورت
زافتاده عشق خویشتن کام بگیری
زآزار دلم بس کنی آرام بگیری
در خواب روی بخواب شیرین
یادی نکنی ز عشق دیرین
عشقی که نمانده زو فقط خاطره ای
در کهنه کتاب شاعر و شاعره ای
29بهمن 94کلانمحله
منظومه سلمان
***********
ای دل بیا
گفتی برو از شهر من
نامه مده وز بهر من
حال مرا خواهم ندانی
دیگر مگیر از من نشانی
*
با نرگس جادوی خود کردی شکارم
گویی که من کاری دگر با تو ندارم
من میروم اما نمی آید دلم
گوید نمی گردم جدا از منزلم
*
ای دل بیا با من بیا
بیگانه شد این آشنا
بگذشت چو باد این آشنایی
زود آمد هنگام جدایی
*
با من بیا دشت جنون
تا پای کوه بیستون
بینی تو در این کوه و صحرا
خونین جگر بشکسته دلها
ای طفل دل بس کن بهانه
فریاد از این جور زمانه
*
ای دل بیا با من بیا
بیگانه شد این آشنا
بگذشت چو باد این آشنایی
زود آمد هنگام جدایی
زود آمد هنگام جدایی
*
با من بیا دشت جنون
تا پای کوه بیستون
بینی تو در این کوه و صحرا
خونین جگر بشکسته دلها
ای طفل دل بس کن بهانه
فریاد از این جور زمانه
94/09/21ساعت 6 صبح
منظومه سلمان
**************
خیال یار
ماهتابی در دل آن نیمه شب تابید و رفت
وان دل زار مرا بار دگر قاپید و رفت
بارها کردم نظر زان روزن باریک دل
ابر گشت و سر به طاق آسمان سایید و رفت
طره گیسو پریشان کرده روی شانه اش
پیچک قطران که بر بالای گل بالید ورفت
شور و شوقی زنده کرد او در وجود مرده ام
شایدم یکبار دیگر او مرا زایید و رفت
گونه هایم را که با دستش نوازش کرده بود
دستهای مهربانش را به هم مالید و رفت
بر سر راهش نشستم تا ببینم روی ماه دلبرم
همچو باران بهاری بر سرم بارید و رفت
ساقی ام شد ساغری گلگون به دست
روی ماه خود به ساغر دید و رفت
گفتمش شهلای مست خویش را دیدی به جام
از بلندای غرورش نکته ای نشنید و رفت
خواستم تا با کمند گیسویش بالا روم
گیسوان چون کمندش را بهم تابید و رفت
قصه ها از عشق او گفتند شبهای دراز
آن که یک شب در خیال یار خود خوابید و رفت
با خیالش کاخ زیبایی بنا شد در دلم
کاخ زیبای دلم را او ز هم پاشید و رفت
ماه می جستم به سقف آسمان هفت رنگ
بدر گشت و تا فلق پایید و رفت
قصد یغمای دلم کرد و چو دید
این وفاداری و دلتنگی ز من ، نالید و رفت
12/ 01/ 95منظومه سلمان انزلی