اسیر
تو که گفتی مرا دل و جانی
قدر وصل دوباره میدانی
من که آمدم تو چرا
نکنی نگهی ز وفا
چو قناری به کنج یک قفسی
نکند که اسیر دست کسی
دیگر مخوان از درد و الم
خونین مکن دیگر دلم
دل چون شیشه مرا شکسته ای
جانم به جانت بسته ای
ز دیدنت محزونم
ز نوایت دلخونم
18/09/94
منظومه سلمان