خیال یار
ماهتابی در دل آن نیمه شب تابید و رفت
وان دل زار مرا بار دگر قاپید و رفت
بارها کردم نظر زان روزن باریک دل
ابر گشت و سر به طاق آسمان سایید و رفت
طره گیسو پریشان کرده روی شانه اش
پیچک قطران که بر بالای گل بالید ورفت
شور و شوقی زنده کرد او در وجود مرده ام
شایدم یکبار دیگر او مرا زایید و رفت
گونه هایم را که با دستش نوازش کرده بود
دستهای مهربانش را به هم مالید و رفت
بر سر راهش نشستم تا ببینم روی ماه دلبرم
همچو باران بهاری بر سرم بارید و رفت
ساقی ام شد ساغری گلگون به دست
روی ماه خود به ساغر دید و رفت
گفتمش شهلای مست خویش را دیدی به جام
از بلندای غرورش نکته ای نشنید و رفت
خواستم تا با کمند گیسویش بالا روم
گیسوان چون کمندش را بهم تابید و رفت
قصه ها از عشق او گفتند شبهای دراز
آن که یک شب در خیال یار خود خوابید و رفت
با خیالش کاخ زیبایی بنا شد در دلم
کاخ زیبای دلم را او ز هم پاشید و رفت
ماه می جستم به سقف آسمان هفت رنگ
بدر گشت و تا فلق پایید و رفت
قصد یغمای دلم کرد و چو دید
این وفاداری و دلتنگی ز من ، نالید و رفت
12/ 01/ 95منظومه سلمان انزلی