آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

نیست گُنجایی، دو مَن را دَر سَرا

آن یِکی آمَد دَرِ یاری بِزَد
گُفت یارش: "کیستی اِی مُعتَمَد؟"

گفت: "((مــَـن))" گفتش: "بُرو هنگام نیست
بَر چنین خوانی مَقامِ خام نیست "

خام را جُز آتَشِ هِجر و فِراق
کی پَزد؟ کی وارَهانَد از نِفاق؟

رَفت آن مِسکین و سالی در سَفَر
در فِراقِ دوست، سوزید از شَرَر

پُخته گَشت آن سوخته، پَس بازگَشت
باز گِردِ خانه یِ هَمباز گَشت

حَلقه زَد بر دَر به صد تَرس و اَدَب
تا بِنَجهَد بی‌اَدَب لَفظی زِ لَب

بانگ زَد یارَش که :"بَر در کیست آن؟"
گفت: "((بَر دَر هَم تویی، اِی دِلسِتان))"

گفت: "اکنون چون مَنی، اِی من دَر آ
نیست گُنجایی، دو مَن را دَر سَرا"

                              مولانا

دوبیتی های ناب

باخود کج و با ما کج و با خلق خدا کج

آخر قدمی  راست بنه  ای  همه جا  کج

***********

برنمی آید دوکار از این دو مرد

مردی از نامرد و نامردی ز مرد

نماز

مرا غرض ز نماز آن بوَد که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

وگرنه این چه نمازی بوَد که من با تو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم؟

حضرت مولانا

روز میلاد کوثر ولایت بر جمله سادات و شیعیان مبارک


بهشت     زیبا        ز  نور   روی    زهراست

ملائک     نغمه     خوان    در  کوی     زهراست

ز    میلادش         خدا        کوثر     عطا   کرد

جهان          قربان     تار       موی     زهراست

چه غریب ماندی ای دل



چه غریب ماندی ای دل   نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری...

                                                                                                         هوشنگ ابتهاج ه.الف.سایه

تو بمــان و دگــران، وای به حال دگــــــران

 

ز تو بگذشتم و بـگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمــان و دگــران، وای به حال دگــــــران
...

می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود، دیده ی کوته نظران !!

دلِ چون آینه ی «اهل صفا» می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بی خبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاری ست ز سر حلقه ی شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا «تو ببخشای به خونین جگران»

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران !!!!

«شهریارا» غم آوارگی و در به دری
شورها در دلم انگیخته، چون نوسفران

 

" شهریار

شتر دیدی ندیدی


 از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
زما بگذر  شتر  دیدی  ندیدی
                               بابا طاهر
(منظور از هشت وچارت قسم به دوازده امام معصوم است)

خدایا! بشکن این آیینه‌ها را

خدایا! بشکن این آیینه‌ها را که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی‌ از زندگی‌ نیست
ولی‌ از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست همه گفتند: این دختر، چه زشت است
کدامین مرد او را می‌‌پسندد
دریغا، دختری بی‌ سرنوشت است

چو در آیینه بینم روی خود را در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی، اما-
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هر جا پا نهم، از شومی بخت نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی‌ در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل‌ هست، اما دلبری نیست تنم دادی، ولی‌ جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانم ندادی

به هر جا ماهرویان رخ نمودند نبرد‌م توشه یی جز شرمساری
خزیدم گوشه یی سر در گریبان
به درگاه تو نالیدن به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان همه گویند: او مردم گریز است
نمیدانند زین درد گران بار
فضای سینه من ناله خیزست

به هر جا همگنانم حلقه بستند نگینش، دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نازیبا در آن جمع
سر من لحظه‌ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم ز راه مهربانی، می‌نوازد
ولی‌ چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر میگدازد

به بام آفرینش جغد کورم که در ویرانه هم، نا آشنایم
نه آهنگی مرا، تا نغمه خوانم-
نه روشن دیده یی، تا پر گشایم

خدایا! بشکن این آیینه‌ها را که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی‌ از زندگی‌ نیست
ولی‌ از زنده ماندن، ناگزیرم

خداوندا خطا گفتم، ببخشای تو بر من سینه یی بی‌ کینه دادی
مرا همراه رویی نا خوشایند
دلی‌ روشنتر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند ولی‌ سیرت پرستان میستایند
به بزم پاکجانان چون نهم پای
در دل‌ را به رویم میگشایند

میان سیرت و صورت خدایا دل‌ زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا، کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست

مهدی سهیلی

شهریار


زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم کس نگشود مشکل را
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

غوغای ستارگان

امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
باشد رازی با ستارگانم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
از شادی پر گیرم که رسم به فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک
در آسمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شب ها
می کاهم از غم ها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم