آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

شعر زیبای (تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته )که با صدای آقای قمیشی دلنشین تره!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته

جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست

جواب هم صدایی ها پلیس ضد شورش نیست

نه بمب هسته ای داره نه بمب افکن نه خمپاره

دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمیذاره

همه آزاد آزادن همه بی درد بی دردن

تو روزنامه نمی خونی نهنگا خودکشی کردن

جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت

بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و طاغوت

جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی

لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی

تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه اس

تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس

کسی آقای عالم نیست برابر باهم اند مردم

دیگه سهم هر انسانه تن هر دونه ی گندم

بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا

تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا

یار دبستانی



یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه

 ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن

یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه

ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه

 ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علف هاش
خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دل های آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کن


یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه

 ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما

اشک من هویدا شد



اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه برپا شد

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

*

تو برفتی وفا نکرده ، نگهی سوی ما نکرده

نکند ای امید جانم ، که نیایی خدا نکرده

به یاری ِ شکستگان چرا نیایی ؟

چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفایی

به یاری شکستگان چرا نیایی؟

چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفایی

*

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه بر پا شد

*

تو که گفتی اگر به آتشم کِشی ، و گر ز غصه ام کُشی ، تو را رها نمی کنم من !

نکُشته ام تو را ز غم ، نه آتشت به جان زدم ، چه می کِشی ز من تو دامن ؟

*

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد ...

*

چرا بَرَم نمانده رفتی ؟به سوز غم نشانده رفتی ، به سوز غم نشانده رفتی

*

تو که گفتی اگر به آتشم کشی ، وگر ز غصه ام کُشی ، تو را رها نمی کنم من !

نکُشته ام تو را ز غم ، نه آتشت به جان زدم ، چه می کشی ز من تو دامن ؟

*

اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد

در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد

موج آتشی از غم ، زان میانه بر پا شد ...

تاکی به تمنای وصال تو یگانه



تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

 مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه

 


  شیخ بهایی


شعر زیبایی از زنده یاد اختر چرخ ادب پروین اعتصامی

                   گرگ و سگ 


  پیام داد سگ گله را، شبی گرگی

که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین بیش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

هراس نیست مرا هیچگه ز حمله  گرگ
هراس کم دلی بره  جبان دارم

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلاده  سیمین، از آنزمان دارم

رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم

الهی خون شوی ای دل


 

دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من

الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من

خیال خود به شبگردی ، به زلفش دیدم و گفتم

رقیب من چه می خواهی تو از جان حبیب من

 نهیبی می زدم  با  دل  که  زلفت  را  نلرزاند

 ندانستم  که زلفت  هم ،  بلرزد  با  نهیب  من

خوشم من با تب عشقت ، طبیب آمد جوابش کن

حبیبم ، چشم  بیمار تو  بس  باشد  طبیب  من

 در آن زلف چلیپایی که دلها خود صلیب اوست

نوازد  مریم  عذرا  به  لالایی  صلیب  خود

غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا

حبیبم  با غروبت  گو نیازارد غریب  من

عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور

به آه خود که آه  از این دل و آه  عجیب  من

نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود

حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من

 که از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق گشتم من

                                       شهریار

متن ترانه " همای "

 

کعبه ... 

بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان

 

         کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

 

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان   

 

      پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

 

در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ،

 

چرا بیهوده میکوشی

 

در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه عاری ،

 

نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه  ات در رنــج و بیمــاری

 

تو آنجا در پی یاری

 

 

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

 

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

 

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

 

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

 

همـــای از جــــان خـــود سیری

 

          کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

 

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند   

 

       تو را در آتش اندیشه ات سوزند

 

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند

 

         تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد


تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ چل سالهء آئینهء ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد
رنج عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد
من ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد
جان فدای دل دیوانه که هر شب بر تست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد
من ننالم ز تو، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد
ذکر من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد
عماد خراسانی

یک شعر از جامی

عشق

آرند که واعظی سخنور
برمجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته میراند
وافسانه عاشقان همه خواند
خرگم شده ای براوگذر کرد
وزگمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کزعشق نبوده خاطرافروز
برخاست زجای ساده مردی
هرگز زدلش نزاده دردی
خرگم شده را بخواند کای یار
اینک خـر تو بــــیار افسار
  جامی

کلسترول بالا به چه معنی است؟

کلسترول بالا به چه معنی است؟

 

کلسترول بالا به افزایش میزان کلسترول در خون گفته می شود. کلسترول ماده ای شبیه به چربی است که به صورت طبیعی در دیواره سلولها وجود دارد. بدن با استفاده از کلسترول برخی هورمونها، ویتامین دی، و اسیدهای صفراوی که به هضم غذا کمک می کنند را می سازد. اگر مقدار کلسترول خون بیش از حد شود، می تواند در سرخرگها باعث ایجاد گرفتگی شود و بیماریهایی مانند بیماری عروق کرونر و بیماری قلبی رخ دهد.

 

کلسترول بالا بیشتر در چه کسانی دیده می شود؟

بالا بودن کلسترول خون به دو صورت دیده می شود:

 

  ادامه مطلب ...