آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

درخت دوستی

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد


نهال     دشمنی   بر کن     که    رنج     بی شمار    آرد

 

چو مهمان خراباتی     به عشرت  باش  با   رندان


که    درد    سرکشی    جانا   گرت     مستی    خمار   آرد

 

سعی و صفا و مروه

من آمدم دراین جا کز تو جدا نگردم

از غیر بگسلم دل گرد خطا نگردم

گسترده در مسیرم صد دام و دانه شیطان

دستم بگیر یارب تا مبتلا نگردم

کردی تو در تن من احرام پادشاهی

یا رب عناینتی کن کز تو گدا نگردم

خواندی مرا بسویت بهر طواف کویت

شاید زآبرویت گرد ریا نگردم

من بیشم و کمم کن صافی چو زمزمم کن

حیوانم آدمم کن تا بینوا نگردم

سعی صفا و مروه دارد عجب صفایی

سعی ام بده که گرد آز و هوا نگردم

بیگانه کن ز خویشم فارغ ز نوش و نیشم

راهی بنه به پیشم تا بی خدا نگردم

از بحر رحمت خود یک جرعه ای بنوشان

تا تشنه در هوای  روز جرا نگردم

ژولیده ام که گویم ای قادر توانا

تا بی بده که دیگر گرد خطا نگردم

میلادفرخنده خاتم النبیین و رییس مذهب حضرت امام جعفر صادق ع مبارک

 

دلت شادو لبت خندان بماند

برایت عمر جاویدان بماند

خدا را میدهم سوگند بر عشق

هر آنخواهی برایت آن  بماند

بپایت ثروتی افزون بریزم

که چشم دشمنت حیران بماند

تنت سالم سرایت سبزه باشد

برایت زندگی آسان بماند

تمام فصل سالت عید باشد

چراغ خانه ات تابان بماند

باز باران

       بــاز بــــــاران

باز باران,

با ترانه,

با گهرهای فراوان

می خورد بر بامِ خانه

*

من به پشتِ شیشهْ تنها

ایستاده:

در گذرها رودها راه اوفتاده.

*

شاد و خرّم

یک دو سه گنجشکِ پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

*

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

*

یادم آرد روزِ باران

گردشِ یک روز دیرین

خوب و شیرین

تویِ جنگل های گــــیلان:

*

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرّم

نرم و نازک

چست و چابک

*

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

*

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دلِ من روزِ روشن.

*

بوی جنگل, تازه و تر

همچو می, مستی دهنده

بر درختان می زدی پَر

هر کجا زیبا پرنده.

*

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چترِ نیلوفر, درخشان

آفتابی.

*

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دَم به دَم در شور و غوغا.

*

رودخانه,

با دو صد زیباْ ترانه

زیرِ پاهای درختان

چرخ می زد... چرخ می زد همچو مستان.

*

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

تویِ آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی.

*

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو آهو,

می پریدم از سرِ جو,

دور می گشتم ز خانه.

*

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهرِ چاه و بهرِ خاله

می شکستم کَـردِه خاله (1)

*

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشکِ سرخ و مشکی

*

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لبِ بادِ وزنده

رازهایِ زندگانی.

*

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش, بود زیبا

شاد بودم,

می سرودم:

*

" روز! ای روزِ دلارا!

داده ات خورشیدِ رخشان

این چنین رخسارِ زیبا,

ورنه بودی زشت و بی جان!

*

این درختان

با همه سبزیّ و خوبی

گو, چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهرِ رخشان!

*

روز! ای روز دلارا!

گر دلارایی ست از خورشید باشد.

ای درختِ سبز و زیبا!

هر چه زیبایی ست از خورشید باشد..."

*

اندک اندک, رفته رفته, ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره

بسته شد رخسارهء خورشیدِ رخشان

ریخت باران, ریخت باران.

*

جنگل از بادِ گریزان

چرخ ها می زد چو دریا.

دانه های گردِ باران

پهن می گشتند هر جا.

*

برق چون شمشیرِ بـرّان

پاره می کرد ابرها را

تندرِ دیوانه غـرّان

مشت می زد ابرها را.

*

رویِ برکه, مرغِ آبی

از میانه, از کناره,

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

*

گیسویِ سیمینِ مِـه را

شانه می زد دستِ باران,

بادها با فوتِ خوانا

می نمودندش پریشان.

*

سبزه در زیرِ درختان

رفته رفته گشت دریا

تویِ این دریایِ جوشان

جنگلِ وارونه پیدا.

*

بس دلارا بود جنگل!

به! چه زیبا بود جنگل!

بس ترانه, بس فسانه,

بس فسانه, بس ترانه

*

بس گوارا بود باران!

به! چه زیبا بود باران!

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهایِ جاودانی, پندهایِ آسمانی:

*

" بشنو از من, کودکِ من!

پیشِ چشمِ مردِ فردا

زندگانی – خواه تیره, خواه روشن –

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا! "

اندرزهای شکسپیر برای لذت از زندگی

 

William Shakespeare Said :

ویلیام شکسپیر گفت :

I always feel happy, you know why?

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

Because I don't expect anything from anyone

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم

Expectations always hurt ...

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...

Life is short ...

زندگی کوتاه است ...

So love your life ...

پس به زندگی ات عشق بورز ...

Be happy

خوشحال باش

And keep smiling

و لبخند بزن

Just Live for yourself and ..

فقط برای خودت زندگی کن و ...

Befor you speak ؛ Listen

قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن

Befor you write ؛ Think

قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن

Befor you spend ؛ Earn

قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش

Befor you pray ؛ Forgive

قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش

Befor you hurt ؛ Feel

قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن

Befor you hate ؛ Love

قبل از تنفر ؛ عشق بورز

That's Life

زندگی این است ...

Feel it, Live it & Enjoy it

احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

گیسوی دلبر


گیسوی دلبر

سحر   پرسیدم   از     گیسوی      دلبر  

  که  تو  خوشبوتری   یا    مشک  عنبر  

  بگفتا       فایزا    می رنجم     از    تو 

 مرا    با      مشک     میسازی     برابر


فایز دشتستانی

روز میلادحضرت زهرا (س) روز مادر به همه مادران مبارکباد


ای روشنی قلب من و  دیدگان من

عشق وصفا ومهرومحبت نشان تست

ای پرتو امید به دل  ناتوان  من

مادر که از وجود تو است هستی تنم

ای جان من، فرشته من ،همزبان من

مادر ز مهر تو  به  دلم  آرزو  دمید

ای گلشن  خجسته   من گلستان من

جبران زحمتت نتوانم به سر کنم

ای چلچراغ وادی نام و نشان من

شبهای بی ستاره تو بودی انیس دل

ای نور تابناک و مهء   آسمان من

رفتی و ازغمت پر و بالم شکسته شد

ای دلنواز و همدم شیرین زبان من

دارددلم دعای شب وروزبرای تو

روح تو شاد مادر روشن روان من

دارم یقین بهشت عدن زیر پای تست 
 
( نقل از وبلاگ رهگذر )

امان از دست این مدرک گرایی

پیامک زد شبی  لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون

بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی
ات را

پدر  باید  ببیند    دکترایت
زمانه بد  شده  جانم
 فدایت

 دعا کن  مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه   هاوایی   نباشد

وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد

چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و
صحرا کله پا رفت

اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا   قد
  تریلی

دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است

شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این
ماجرا فاکس

چه سنگین است بار این  جدایی
امان از دست این مدرک گرایی

خشم چنگیز

این مطلب زیبا را امروز دوست عزیزی برایم فرستاده بود که عینا به رویت همه دوستان میرسانم باشد تا از خشم بپرهیزیم و در اتخاذ تصمیمات کمی صبر پیشه کنیم 

خشم چنگیز

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.  و بر بال دیگرش نوشتند: هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

شعر

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن 

شنیدن کی بود  مانند  دیدن 

 

                  *** 

زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی 

چرا  عاقل   کند   کاری  که  باز  آرد  پشیمانی