آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

ماجرای ملا و شراب فروش!

 

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.

صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!

ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!

قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟!

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!

وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!

سخن بزرگان سیاست

لنین: تاثیر یک رای از یک گلوله هم بیشتر است

. چرچیل: تا حقیقت بجنبد دروغ دنیا را گرفته .

گاندی :شکست آن نیست که زمین بخوری . شکست آن است که نتوانی بلند شوی .

خوشبختی

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما

اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. 

                                                                                                  ((هلن کلر ))

سهیل ای کودک دردانه ی من

  سهیل   ای کودک دردانه ی من    

    چراغ تابناک خانه ی من

 

    بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار    

 

     سهیلم  منتی برما نهادی

    که پابر دیده ی بابا نهادی

 

    بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

  عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

 عبادت» جای خودرا بر ریا»داد                  «

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

خداجو با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

خداگو حاجی مردم فریب است

خداجو مؤمن حسرت نصیب است

 

خداگو بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

خداجو را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا فکر دگر نیست                                       

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهر  است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

    سهیلا  خواهرت را رهبری کن

   به تیره راهها،روشنگری کن

 

    مده از دست،رسم مهربانی

    باو نیکی بکن تا میتوانی

 

    تو باید رنج او باجان پذیری

   اگر از پا فتد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست   

خدااول،پس از او هم «سهیلا ست                  »   

 

    شما باید که با هم جمع باشید

   به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست   

  فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

   پس از ما،یادگار ما،شمایید

  نشان از روزگار ما،شمایید

 

  دلم خواهد که روی غم نه بینید

  بجز آسودگی همدم نه بینید

 

   شوید از جام عیش جاودان مست

  تو و او را به بینم دست در دست

***

   نصیحت های من پایان گرفته

  ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

  دوباره گویمت این پند در گوش

   مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

   مرنجان خواهر پاکیزه خو را

  زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»      

      برو جان تو و جان  سهیلا

 از مهدی سهیلی

                             

لبخند

هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند

نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.

یا علی اصغر(ع)


رخت از بوسه ای بی گاه می سوخت 

نه تنها بوسه از یک آه می سوخت  

چه کرده آفتاب گرم وقتی

رخت درزیرنورماه می سوخت

****

پریده رنگ چسبیده زبانت

عطش افتاده با تاول به جانت

مخند اینگونه ای شیرینم ، به بابا

که خون میریزد از چاک لبانت

****

برایم مرثیه می خواندی ای تیر

بدستم کودکم خواباندی ای تیر

تمام تارهای صوتی اش را

به هم پیچاندی و سوزاندی ای تیر

****

زچشمت رفت کم کم سو بمیرم

چکد خون از سر گیسو بمیرم

خدا رحمی کند مادر نبیند

سرت یکسو تنت یک سو بمیرم

****

زداغت تیر هم گریان شد ای ماه

نفس در سینه ات سوزان شدای ماه

خداراشکردستم زیر  سربود

سرت ازپوست آویزان شد ای ماه 

****

گلو بوسیدم و دیدم ندارد

چنان  زخمی زده مرحم ندارد

بمیری حرمله با چشم دیدم

که تیر تو ز نیزه کم ندارد

****

چه تیری دوخت حلقت را به بازو

چه تیری بند زدسر را به یک مو

قبا را می کشم شاید نبینند

نوکش بیرون زده از کنج ابرو

شعری از شهریار


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا می رود ساقه غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کین چمن

با خزون هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشق بازی ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنون چشمک پرانی می کند

نائیم و خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همون شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمون

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختن

اونچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

شهریا را گو دل از ما مهربانون مشکنید

ور نقافی در قضا نامهربانی می کند

یا ابوالفضل

 

مفهوم بلند آفتابی عباس

از گریه کودکان کبابی عباس

 از تشنگیت فرات دلخون گردید

 والله که آبروی آبی عباس

آنانکه ز کین بی پر و بالت کردند

 پرپر ز جفا، گل جمالت کردند

 شرمی ز نبی و فاطمه ننمودند

 زیر سم اسب، پایمالت کردند

دلا باید به هر دم یا علی گفت

دلا باید به هر دم یاعلی گفت

 نه هر دم بل دمادم یا علی گفت

به صدق دل همیشه یاد او بود 

به هر پیچ و به هر خم یا علی گفت

دمیکه  روح  در  آدم  دمیدند  

ز جا برخاست آدم یا علی گفت

چو نوح از موج طوفان ایمنی خواست 

توسل جست و هر دم یا علی گفت

ز بطن حوت یونس گشت آزاد

ز بس در ظلمت یم یا علی گفت

عصا در دست موسی اژدها شد

کلیم آنجا مسلم یا علی گفت

نمی شد زنده جان مرده هرگز

یقین عیسی بن مریم یا علی گفت

رسول الله شنید از پرده غیب

ندائی آمد آن هم یا علی گفت

نزول وحی چون فرمود سبحان

ملک در اولین دم یا علی گفت

علی در کعبه بر دوش پیمبر

قدم بنهاد آن دم یا علی گفت

به فرقش کی اثر میکرد شمشیر

یقینا ابن ملجم یا علی گفت



شعر از : محمدحسین علومی تبریزی

راز شعری زیبا که با آواز همای دل انگیز است

            راز

در دلم رازی نهان دارم

نمی‌دانم بگویم یا نگویم

 ترس از آن دارم اگر گویم بریزد آبرویم

نمی‌دانم که رازم را بگویم یا نگویم

عاشقم اما پریشانم

نمی‌دانم که رازم را زچشمانت بجویم یا نجویم

نمی‌دانم که رازم را بگویم یا نگویم

کن نگاهی در نگاهم 

 یا بگو غرق گناهم

یا بگو در اشتباهم

عاشقی گم کرده راهم

نمی‌دانم که این ره را بپویم یا نپویم

وای از آن زلف و پریشان موی تو

می‌برد هوش از سرم جادوی تو

 خود نمی‌دانی که هرجا بوی تو

می‌کشد هر دم دلم را سوی تو

 نمی‌دانم که این زلف ختن بو را ببویم یا نبویم

نمی‌دانم که رازم را بگویم یا نگویم

در دلم رازی نهان دارم

 نمی‌دانم بگویم یا نگویم

 ترس از آن دارم اگر گویم بریزد آبرویم

دلبرا می‌خوردن از کام شما هست آرزویم