آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

یا علی اصغر(ع)


رخت از بوسه ای بی گاه می سوخت 

نه تنها بوسه از یک آه می سوخت  

چه کرده آفتاب گرم وقتی

رخت درزیرنورماه می سوخت

****

پریده رنگ چسبیده زبانت

عطش افتاده با تاول به جانت

مخند اینگونه ای شیرینم ، به بابا

که خون میریزد از چاک لبانت

****

برایم مرثیه می خواندی ای تیر

بدستم کودکم خواباندی ای تیر

تمام تارهای صوتی اش را

به هم پیچاندی و سوزاندی ای تیر

****

زچشمت رفت کم کم سو بمیرم

چکد خون از سر گیسو بمیرم

خدا رحمی کند مادر نبیند

سرت یکسو تنت یک سو بمیرم

****

زداغت تیر هم گریان شد ای ماه

نفس در سینه ات سوزان شدای ماه

خداراشکردستم زیر  سربود

سرت ازپوست آویزان شد ای ماه 

****

گلو بوسیدم و دیدم ندارد

چنان  زخمی زده مرحم ندارد

بمیری حرمله با چشم دیدم

که تیر تو ز نیزه کم ندارد

****

چه تیری دوخت حلقت را به بازو

چه تیری بند زدسر را به یک مو

قبا را می کشم شاید نبینند

نوکش بیرون زده از کنج ابرو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد