بیکاری
رفته بودم پیش شیخی مایه دار
تا که بنماید به من یک راهکار
راه کسب روزی و رزق حلال
در همین دور و بر و گوشه کنار
*
بر در کاخش که رفتم ناگهان
راه بر من بست قلدر پاسبان
گفت بهر چه بدینجا آمدی؟
زود برگو تا نمایم ره نشان
*
گفتمش ار شیخ ما دارد مجال
دارم از ایشان فقط من یک سوال
گفت با من گوی تا برگویم جواب
چون که دیدارش بود امری محال
*
کار من تکرار شد تا چند روز
تا که دیدم شیخ ما بنشسته اندر لیگسوز
چون که واقف شد زکارم ریشخندی کرد وگفت
یک نگاهی هم به فرزندان بیکارم بدوز
*
دیدم که نهد شیخ اجل جمله سرکار
از آدم و عالم است طلبکار
گفتم که گذشتم ز تو و کار ندارم
ای شیخ ز ناله دست بردار
بیکاری به از شفاعت عقرب جرار
سال 93