محراب
ابروی کمانی تو محراب نمازم شده است
چشمان تو چون قبله رازم شده است
من در خم محراب تو در حال نمازم
با نرگس شهلای تو در راز و نیازم
من مست تو و چشم و نگاهت
تاچند کشی سرمه به چشمان سیاهت
بیخبر بیچاره دل گشته اسیر کوی تو
دست وپایش در غل و زنجیره گیسوی تو
از جفایت بیوفا این حال و روزم
خرقه و سجاده و محراب را باید بسوزم.
منظومه سلمان 23/10/94