بیخبری
تو چه دانی که چه آرد به سرم بیخبری
قهر کردی تو زمن ، شایدهم اندر سفری
روی ماه تو پس ابر دل آزار شده
در سپهر دل من ماهی و قرص قمری
پلک بر هم نزنم شب همه شب
تا نشان تو بپرسم ز نسیم سحری
دوست دارم که بیایم به سراپرده تو
یا بدنبال تو گر گردش و کوه و کمری
گفته ای آه که پروا کن از این گستاخی
چه کنم عشق تو کردست چنین پرده دری
گر عروسان جهان را همه یکجا آرند
این تو هستی که برایم ز همه خوبتری
دلخوشم تا که خبردار ز حالت گردم
تو چه بیرحم که دلخوش شده ای با دگری
بندر انزلی94/12/20 ساعت 21.30 منظومه سلمان