آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره
آسمان آبی

آسمان آبی

شعر وادب و خاطره

صــیـــاد

سلام ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن
که با فــریاد هر تیری ـــ

 بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرائی
ولـــی آگــــه نئی از حـــال آهـــو بره ای در شـــام تنهائی
***
الا ای مرد صحرا گرد، ای صیاد تیر انداز!
در آن شبها که سرمست از شکار بره ی آهو ـ

درون بستر نازی
زمانی دیده را برهم گذار و گوش را وا کن
بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن
بگوش جان و دل بشنو

صدای ضجه های ماده آهوئی
که خون گرم فرزند عزیزش، کرده رنگین دشت و صحرا را
و با پستان پر شیرش بهر سو در پی فرزند می پوید
دلش پر داغ و لب  خاموش

 تمام دشت را در آرزوی  جستن فرزند می پوید

**************

الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز
پر مرغان صحـــرا را به خون رنگین مکن هرگز
ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را

مکن ننگین مکن هرگز
***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
ببانگ ناله تیری

سکوت دلپذیر دشت را مشکن

میفکن تیر درصحرا

که از تیر تو برپا می شود هرسو هیاهویی

دود آهوبره سویی،پرد مرغ هوا سویی

در آن هنگامه وحشت –

بخاک دشت می غلتد به تیری ماده آهویی

***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جان گدازش هیچ میخوانی؟
تو میدانی که آن آهو بره شبها

سر خود را ز غمها می زند بر سنگ؟
همـــه شامش بود دلگیــــر

همــــه صبحش بــود دلتنگ؟

تو آنروزی که صید بره آهو می کنی سرمست

 نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟
طپش هـــــای دل پر داغ مادرش را نمیبی؟

 دلت بر حالت آن بی زبان آهـــو نمی سوزد؟
ز آه او نمی ترسی؟
در این آغاز بد فرجام، آخر را نمیبینی؟
***
تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پــروبال  کبو ترهـــا
چنین اندیشه ای داری

که این سیمین تنان آسمـانی جوجه ای دارند؟
نمیدانی اگر مادر به خون غلتد

تمام جوجه ها بی دانه می مانند؟
و به امید مادر منتظر در لانه میماند؟
***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
بگو با من ـــ

چه حالت میرود بر تو ـــ

اگر تیری خدا ناکرده فرزند ترا بر خاک اندازد؟
وزین داغ تــوان فـــرسا ـ

 صـــدای ضجـــه تلـــخ ترا در گنبـــد افــــلاک انــــدازد؟
***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
ببانگ ناله تیری

سکوت دلپذیر دشت را مشکن
بفرمان هوسبازی ـــ

به خاک وخون مکش هر لحظــــه فــــرزندان صحــــرا را
بحال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد.

 ازین راهی که هر جاندار را بی جان کنی بر گرد
بخون رنگین مکن بال کبوترهــــای زیبا را
***
در آن ساعت که میگیری هدف ، حیوان صحرا را
به چشمانش نگاهی کن

ببین دربرق چشمش التماسش را
که با درماندگی در لحظـــه های مرگ می گوید:
«ایا صیاد ! رحمی کن ،مرنجان نیمه جانم را »
« پر و بالم بکن اما مسوزان استخوانم را »

مــهـــدی سهیلی تهران 1346

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد